نقل کرده اند که...

عبدالله مبارک غلامی داشت...

یکی به عبدالله مبارک گفت:

ان غلام نبش قبر میکند و پول به تو میدهد...

عبدالله مبارک غمگین شد...

شبی به تعقیب غلام برفت در گورستان...

در گوری غلام رفت و در نماز ایستاد...

عبدالله مبارک از دور غلام را میدید...

تا اهسته به غلام نزدیک شد.غلام را دید پلاسی پوشیده و زنجیر بر گردن

و صورت در خاک میمالید و زاری می کرد....

عبد الله چون این را بدید اهسته برگشت و گریان شدودر گوشه ای بنشست

وغلام تا صبح در گور به مناجات مشغول بود و نماز صبح کرد

وگفت:الهی روز شد و ارباب من از من پول خواهد مایه ی تهیدستان تو هستی

بده از انجا که تو دانی...

در حال نوری از هوا پدیدار شد و یک درهم در دست غلام نهاد.وغیب شد...

عبدالله چون این صحنه را بدید طاقت نماندش و برخاست و سر غلام

را در اغوش کشید و می بوسید و می گفت:

هزار جان فدای چنین غلامی باد...

غلام چون متوجه شد که اربابش همه چیز را دیده گفت:

الهی پرده ی من دریده شد و اسرار من اشکار شد و در دنیا دیگر راحتی ندارم

به عزت خودت سوگند که جان مرا بگیری...

هنوز سرش در بغل اربابش عبدالله مبارک بود که جان بداد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 6 مهر 1392برچسب:,ساعت 22:3 توسط مهدی| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com