دیــر بـــاریدى بـــاران...
دیـــر..!
من مدتـــ هاستــ در حجــم نبــودن کسى خشکیـــده ام ....!
مردم هر روز خدا را مي بينند، فقط او را تشخيص نمي دهند.
بگذار خداوند ديگران را به وسيله تو دوست بدارد و تو را به وسيله ديگران.
خدا دعاي ما را مي فهمد، حتي وقتي کلمه اي براي گفتنش پيدا نمي کنيم.
الهی...
برهرکه
داغ محبت خود نهادی
خرمن وجودیش را
به باد نیستی در دادی
يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او
پُر ز ليلا شد دل پر آه او
گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي
جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي
نيشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق،دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو... من نيستم
گفت اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پنهان و پيدايت منم
سالها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عا قل مي شوي اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربت
غیر ليلا بر نيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سر مي زني
در حريم خانه ام در مي زني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بي قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم
نقل کرده اند که...
عبدالله مبارک غلامی داشت...
یکی به عبدالله مبارک گفت:
ان غلام نبش قبر میکند و پول به تو میدهد...
عبدالله مبارک غمگین شد...
شبی به تعقیب غلام برفت در گورستان...
در گوری غلام رفت و در نماز ایستاد...
عبدالله مبارک از دور غلام را میدید...
تا اهسته به غلام نزدیک شد.غلام را دید پلاسی پوشیده و زنجیر بر گردن
و صورت در خاک میمالید و زاری می کرد....
عبد الله چون این را بدید اهسته برگشت و گریان شدودر گوشه ای بنشست
وغلام تا صبح در گور به مناجات مشغول بود و نماز صبح کرد
وگفت:الهی روز شد و ارباب من از من پول خواهد مایه ی تهیدستان تو هستی
بده از انجا که تو دانی...
در حال نوری از هوا پدیدار شد و یک درهم در دست غلام نهاد.وغیب شد...
عبدالله چون این صحنه را بدید طاقت نماندش و برخاست و سر غلام
را در اغوش کشید و می بوسید و می گفت:
هزار جان فدای چنین غلامی باد...
غلام چون متوجه شد که اربابش همه چیز را دیده گفت:
الهی پرده ی من دریده شد و اسرار من اشکار شد و در دنیا دیگر راحتی ندارم
به عزت خودت سوگند که جان مرا بگیری...
هنوز سرش در بغل اربابش عبدالله مبارک بود که جان بداد...
به نام نامی دوست...
به نام تو....
به نام الله...
الهی...
متفاوت از همه زمان و مکان عاجز وار و نالان دلی اورده ام بس غریبانه و ناامید....
اورده ام در پشت درگاهت تا که نشاید توهینی به استان درگاهت باشد
از بی لیاقتی از امدنم....
اری در پشت درگاهت می خوانمت....
نه در سیر مردگی ام شک ماند که به کجا می انجامد بر اس سوابقم
و نه در کثیر العجب بودنم
و نه در ضلال مبین بودنم
تعز من تشا....تذل من تشا...
سر فرو می ارم بر خواستنت بر من که بس غریبانه چشم های مخمور بوتیمارم
را عاجزانه بر زمین می دوزم تا دم بر نیارم بر خواستنت
از نا دانستنم نه زیر بارم نه عجب وار می گردم بر عرصه ی هستیت
چون که مرا عزتی نخواستی بر ماهیتی بنام هستی بر هر عرصه...
الهی...
دنیا را بر پشت درگاهت نیاورم از روی نیاز
و الحمدالله که در خور منی که نا من شدنم را چشم به چشم
نفس به نفس
دم به دم
مشتاقانه خواهان و ارزومندم را دنیایت
عرضه نداشتی...
از معنویات شرمم باد که سخنی ارم یا ذهنیتی خیالی بر خود
هموار کنم....
الهی ...
چون که معترف به رحمانیت اجباریت می باشم
مرا ان ده در این چند صباح که از روی ضرورت با دهانی گشاده و کهنه سیلابی
که از روان سازی ان ابایی ندارم به پشت درگاهت
فریادم را سر میدهم...
الهی....
صبری ده که تا انقطاع نفس هایم
شاید در خور من باشد که سیر مردگی ام را زحاصل این
چند صباح به تحمل نشینم...
الهی...
نا امیدی ام کم نبود که با اجابت نکردن این بر دردم نیافزایی.....
نقل کرده اند ...
شیخ ابو علی دقاق گفت:
روزی درویشی به خانقاه امدو گفت که ساعتی با من باشید تا من بمیرم...
اورا در خانه ای گذاشتیم و چشم به گوشه ای دوخت و می گفت:
الله الله الله
و من پنهانی گوش میدادم
گفت:ای ابو علی مرا مشغول مدار..
برفتم و باز امدم و درویش همچنان همان را تکرار می کرد تا جان بداد
پس کسی را بدنبال غسال فرستادم برای غسل و کفن و دفن درویش...
تا نگاه کردیم درویش را هیچ جاه ندیدیم و حیران ماندیم...
گفتم:خداوندا درویش را به من نشان دادی و به زندگی دیدیمش و در مردگی ناپدید شد
او کجا رفت؟
ناگهان هاتفی اواز داد:
چه جویی کسی را که ملک الموت او را جست و نیافت و حور و قصور جستند نیافتند
نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت...
مورچه دوباره بر دوشش گذاشت
و به خدا گفت:
گاهی یادم می رود که هستی
کاش بیشتر نسیم می وزید...
به جاي زاهدان با جانماز و شانه در مسجد
نشستم با شراب و شاهد و پيمانه در مسجد
نشستم با همه بدنامي ام نزديک محرابي
بنا کردم کنار منبري ميخانه در مسجد
موذن گفت حد بايد زدن اين رند مرتد را
مکبر گفت مي آيد چرا ديوانه در مسجد
دعاخوان گفت کفر است و جزايش نيست کم از قتل
به جاي ختم قرآن خواندن افسانه در مسجد
همه در خانه ي تو خانه ي خود را علم کردند
کمک کن اي خدا من هم بسازم خانه در مسجد
اگر گندم بکارم نان و حلوا مي شود فردا
به وقت اشکباري چون بريزم دانه در مسجد
اگر من آمدم يک شب به اين مسجد از آن رو بود
که گفتم راه را گم کرده آن جانانه در مسجد
دلم مي خواست مي شد دور از اين هوها ، هياهوها
بسازم زير بال ياکريمي لانه در مسجد
علیرضاقزوه
الهی...
یارب...
خداوند اسمانها و زمین...
کدام مکان بی تو ...
کدام راه گریزی از تو....
کدام بی تو...
الهی من همه انم که گریزی ندارم جز درگاهت...
من همه اینم که خواهان گریزی از رحمت اجباریت هستم....
من همه انم که شرم و حیا رنجه داشته مرا زحاصل ناشکری....
من همه انم که دانم جز درگاهت کی بود درگاهی.....
یا رب....
این همه من بودم و من هیچ نبودم تا که بودی .....
الهی کنون که سر به بیابان گذاشتنم..
کنون که لایعقلی و مستی ام ....
هیچ کدام چاره ساز نیست در گریز از رحمت اجباریت...
پس مرا از من بگیر تا من نباشم ....
یا هو...
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسيدم به خويش ، نه رسيدم به او
نه سلامم سلام ، نه قيامم قيام
نه نمازم نماز، نه وضويم وضو
دل اگر نشکند به چه ارزد نماز
نه بريز اشک چشم، نه ببر آبرو
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه يکي حسب حال، نه يکي گفتگو
نه به خود آمدم، نه ز خود مي روم
نه شدم سربلند ، نه شدم سرفرو...
ليلي گذشت و مجنون حالي خراب دارد
گفتم نگريم امّا ديدم ثواب دارد
مجنون منم كه ماندم، اين خاك، خاك ليليست
اي كاروان بياييد، اين چاه، آب دارد
چرخي زنيم در خود، بي خود ز خود، بچرخيم
دنيا پر است از چرخ، دنيا شتاب دارد
سر مي گذارم امشب بر بالش قيامت
مژگان سر به زيرم، عمريست خواب دارد
از وحشت قيامت، زاهد مرا مترسان
ترس از قيامتم نيست، دنيا حساب دارد
علیرضاقزوه
در زد کسي انگار که مهمان داريم
در سفره گرسنگي فراوان داريم
امروز پدر ابر زيادي آورد
مانند هميشه شام باران داريم
پرواز چه لذتي دارد
وقتي
زنبور کارگري باشي
که نتواني
عاشق ملکه بشوي
خوب و بد اشتباه را بگذاريد
شيطان و من و گناه را بگذاريد
ميخواهم از اين به بعد، آدم باشم
لطفا سر من کلاه را بگذاريد
تخمي از لانه بيرون مي افتد
و مي شکند
زندگي
بچه گنجشکي را غافلگير مي کند!
چراغ قرمزپشتش بودم،
پسركي با چشماني معصوم و دستاني كوچك گفت:
چسب زخم نميخواهيد؟ پنج تا صد تومن، آهي كشيدم و با خود گفتم:
تمام چسب زخم هايت را هم كه بخرم، نه زخم هاي من خوب مي شود، نه زخم هاي تو.
"حسين پناهي
الهی...
معبودحقیقی ومعشوق ازلی من...
ای جان جانان وای کسی که همه جانم از اوست...
الهی...
مدت مدیدی اتشی در دلم نهفته بود از جنس خفقان در این دنیای سراپا مشوش...
اتشی که به جانم سرایت می کرد ونیشتر به قلبم وخوره ی روح و روانم....
الهی ...
این اتش را از مردمانی به یادگار دارم که غریبانگی تورا با به بدست باد سپردن یادت به رخم ...
می کشانند هر لحظه وهر دم....
و دمادم که بر من این دم ها میگذرند اتش وجودم شعله ور تر می شود..
الهی...
غریبانه نفس نفس
به بوی تو...
به روی تو...
و به سوی تو...
مرغ دلم را از اشیانه به پرواز در می اورم...
تا در کوی تو سکنی گزیند..
الهی...
در شب ها که توفیق مرا دادی که زیر باران ظاهرت ...
به سان کودکی شادی های نهفته و به جا مانده از کودکی ام را جاری سازم ...
تورا شاکرم و سپاس بیکرانت گویم...
الهی...
زیر باران ظاهرت رفتم و سه بار رفتم...
سه بار این جسمم را به باران ظاهرت جلا دادم...
و اتش وجودم به گلستانی تبدیل شد...
گلستانی از هزاران رنگ و بوی خدایی...
الهی..
گرچه باران ظاهر بر من باراندی...
اما باطنم به باران رحمتت غوطه ور شد..
و غرق در رحمت و امرزش و شاکر شدنت شد..
الهی...
در این باران که شادی کودکانه ام را با اب تقسیم می کردم..
در این باران که لبخندها بر لبانم جاری بود...
در این باران که با ترانه ی باران هم نوا و هم اواز شده بودم...
در این باران مرا باران نصیب شد...
و برای دیگری سراپا خیس شدن...
مرا باران ظاهر و باطن...
باران رحمت و نعمت..
اما دیگری گریزان از ...
الهی...
گر از تو نگویم چه گویم؟...
که تو زبان منی...
گرتو را نبینم که را بینم؟
که تو چشم منی...
گر تو را نشنوم که را شنوم؟...
که تو گوش منی..
گر تو را نجویم که را جویم ؟...
که تو وجود منی...
الهی ...
مرا انگونه کن که ندانم تو منی یا من توام...
تا منی در میان نباشد و همه تو باشد..
وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت,
از این همیشه ها که ندارند باورم ,
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور می کنند بگویم که بهترم...
دوره، دوره آدم هایی ست که همخواب هم می شوند
ولی هرگز خواب هم را نمی بینند .
الهی..
هم اکنون به یخ کده ی دل ادما ایمان اوردم...
الهی...
چقدر بی تو در این روزها دلم خون شد..
و از مرگ تدریجی به تو پناه اوردم..
این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"
معبودا...
سخت شکایت ها دارم و سخت خسته ام...
معبودا...
گر بگویم دلقک وار این نفس ها را دارم برای خلقت جاری میکنم...
گر بگویم دلقک وار این درد مردم را دارم به جان می خرم...
گر بگویم عمری خلقت را خنداندم و امیدوارشان کردم به تو...
گر بگویم از من فقط واژه ای بنام هیچ ماند...
گر بگویم خسته از زاری و ناله ام...
گر بگویم دنیایت تنگ گشته بر دلم...
الهی خرده بر می گیری؟
کفران خوانت مرا می دانی؟
ناسپاس درگاهت مرا میدانی؟
معبودا...
من نه انم که دانم و نه انم که تو را دانم...
معبودا...
از کثیرالعجب بودنم کاسته نشد که بر انی اذا لفی ذلال مبین بودنم بیفزایی..
اه که عقل این ها را نمیفهمد..
الهی...
بس غریبانه و فقیرانه در وجودم تورا میجستم...
الهی..
بس گریان و رنجور به سان کودک مادر مرده تو را می پوییدم و می بوییدم...
الهی...
هم اینک ببین من نا مسلمان شده چگونه حکم کافری بر دوشم گذاشته ام...
الهی...
در این زمان که ذره ذره وجودم یخ کده ای بیش نیست ...
در این زمان که ذرات وجودم مملو از چشم های نگرانی در جستجویت شدند..
در این وحشی بازار..
در این شهوت بازار..
در این بندگان شده گان نان و مرده شدگان گان شهوت...
بس غریبانه تو را جویم...
الهی..
گاهی رحمی...
گاهی ندایی...
گاهی مرحمی...
و
گاهی خدایی.
می گویند : شاد بنویس ...
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ... !!
ایستادگی کن ،
ایستادگی کن ؛
و ایستادگی کن ...
و به یاد داشته باش که لشکری از کلاغها ، جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را فقط به نمایش می گذارد ندارند.
اگـر امـشب هم از حوالی دلم گذشتـی،
آهسته رد شو
غم را با هزار بدبختی خوابانده ام...
یوسفی را منتظرم که قرنهاست گرگها هرگز به او دست نیافته
و نخواهند یافت
خدایا…! اندکی نفهمی عطا کن که راحت زندگی کنیم!
مردیم از بس فهمیدیم و به روی خودمون نیاوردیم
باران بهانه ای بود که به زیر چتر من بیایی، کاش نه باران بند می آمد و نه کوچه انتهایی داشت .
تو آنجا ......من اینجا ......مشکل از ما نیست .نیمکت های دنیا را بد چیده اند ........
عازم يك سفرم
سفری دور به جايی نزديک
سفری
ازخود من تا به خودم
مدتی هست كه نگاهم به
تماشاي خداست
و اميدم به خداوندی اوست...
خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم
تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم
تو را وفادار دیدم و بی وفایی نمودم
ولی هر کجا که رفتم سرشکسته بازگشتم
تو را گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم
اما...
تو مرا چه دیدی؟
که همچنان بخشنده و توبه پذیر و مشتاق بنده ات ماندی؟
این روزها رو هی با سلام و صلوات به خاک می سپارم و در غم از دست دادن انها هیچ تاسفی هم ندارم ...
و هی این لقلقه ی زبانم شده که با خودم میگم:
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود ، او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سرمیداد ، افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد و در پی گرگ بودند و در این میان فقط گرگ فهمید که چوپان تنهاست.
هی رفیق ..
شانه ات کو؟...
دنیایم باز به هم ریخته...
قصه ی من هنوز تمام نشده ...
نمیدانم چرا کلاغ قصه هایم به خانه رسیده..
مجنون همیشه مرد نیست...
گاهی مجنون دخترکی تنهاست...
که زمانی لیلی کسی بود...
یکباره روی زمین غلطیدند...
دانه های کوچک باران...
تسبیح یکی از فرشته ها پاره شده بود...
معبودا....
سخنم را بشنو که توی وجودم...
معبودا...
کوتاه بگویم ...
مرا از خودم بگیر تا تو باشم...
معبودا....
از من خسته ام تو مرا باش...
معبودا...
به هر چیز غیر از تو بیزارم...
معبودا...
خوارم نکن با مرا با خود وا گذاشتن...
معبودا...
خسته ام تو مرا باش...
الهی...
گه گاهی هم یاد مان اور که شکایت را به درگاهت نیاوریم...
گه گاهی هم یادمان اور که به درگاهت ننالیم...
گه گاهی هم یادمان اور که پاداش و حاجت به درگاهت نخواهیم...
الهی...
یادمان اور که گه گاهی هم
به درگاهت اییم برای دیدارت وتماشای لبخند رضایتت..